غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد
که درختانش سالهاست مرا از یاد بردردهاند
غمگینم و این ربطی به تو ندارد
که پسر همسایهام نبودی
تا هر صبح پنجره را بازکنم
بی آنکه جواب سلامت را بدهم
با بنفشهای در گیسوانم
کاش به زنی که عاشق است
میآموختند چگونه انتقام بگیرد
غمگینم که عشق اینهمه مهربان استابزارک تصو
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت بـه آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
کـه در آن هیچ کسی نیست کـه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
……….
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همان گونه خواهم راند
نه بـه آبیها دل خواهم بست
نه بـه دریا ـ پریانی کـه سر از آب بدر می آرند
……….
ودر آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همان گونه خواهم راند، همان گونه خواهم خواند
دور باید شد، دور
……….
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر بـه سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
……….
همان گونه خواهم راند، همان گونه خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
کـه در آن پنجره ها رو بـه تجلی باز اسـت
بامها جای کبوترهایی اسـت، کـه بـه فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی اسـت
مردم شهر بـه یک چینه چنان می نگرند
کـه بـه یک شعله، بـه یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تـو را میشنود
و صدای پر مرغان اساططیر میآید در باد
……….
پشت دریا شهری ست
کـه درآن وسعت خورشید بـه اندازه چشمان سحرخیزان اسـت
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت…
تورامن چشم در راهم
شباهنگام
کـه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تـو را مـن چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم کـه بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت کـه بندد دست نیلوفر بـه پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
مـن از یادت نمی کاهم
تـو را مـن چشم در راهم…
غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد
که درختانش سالهاست مرا از یاد بردردهاند
غمگینم و این ربطی به تو ندارد
که پسر همسایهام نبودی
تا هر صبح پنجره را بازکنم
بی آنکه جواب سلامت را بدهم
با بنفشهای در گیسوانم
کاش به زنی که عاشق است
میآموختند چگونه انتقام بگیرد
غمگینم که عشق اینهمه مهربان استابزارک تصو
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت بـه آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
کـه در آن هیچ کسی نیست کـه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
……….
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همان گونه خواهم راند
نه بـه آبیها دل خواهم بست
نه بـه دریا ـ پریانی کـه سر از آب بدر می آرند
……….
ودر آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همان گونه خواهم راند، همان گونه خواهم خواند
دور باید شد، دور
……….
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر بـه سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
……….
همان گونه خواهم راند، همان گونه خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
کـه در آن پنجره ها رو بـه تجلی باز اسـت
بامها جای کبوترهایی اسـت، کـه بـه فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی اسـت
مردم شهر بـه یک چینه چنان می نگرند
کـه بـه یک شعله، بـه یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تـو را میشنود
و صدای پر مرغان اساططیر میآید در باد
……….
پشت دریا شهری ست
کـه درآن وسعت خورشید بـه اندازه چشمان سحرخیزان اسـت
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت…
تورامن چشم در راهم
شباهنگام
کـه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تـو را مـن چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم کـه بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت کـه بندد دست نیلوفر بـه پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
مـن از یادت نمی کاهم
تـو را مـن چشم در راهم…
درباره این سایت